سفارش تبلیغ
صبا ویژن
Welcome to Hibye City












سلام
یه سری فایل صوتی دارم
یکی از استادهای خیلی خوبم بهم داده
فایل ها درباره داستان کلمات انگلیسی - آمریکاییه
"VOA WOrds and Their Stories"
اینکه بعضی کلمات و اصطلاحات از کجا اومدند
علاوه بر اینکه داستان ها خیلی جالبند
برای تقویت لیسنینگ فوق العاده است
کوتاه هم هستند
از همه مهم تر
یه گنجینه از کلمات به روز و کارآمدند
و همینطور کاربردها و معانی مختلف یه کلمه
به علاوه یه فرصت برای نحوه صحیح و شیک تلفظ یه سری از کلمات
.....................................
من خیلی دوست داشتم این فایل ها رو آپلود کنم
همه استفاده کنند
دو تا مشکل دارم:
مهم ترش: اینترنت پرسرعت ندارم
دومیش: سایت مجانی و خوبی که
راحت بشه توش آپلود کرد،
نمی شناسم
تا حالا هم فایل صوتی آپلود نکردم
اگه یه مومنی پیدا می شه
کمک کنه
(حداقل در حد معرفی سایت یا یه مقدار راهنمایی)
این فایل ها رو بارگذاری کنیم
انشاءالله بقیه هم بتونند استفاده کنند
......................................
پ.ن.1. چون من اصلا اعتقادی به این کتابهای
تقویت لیسنینگ ندارم
دلایلم هم طولانیه
پ.ن.2. اگه آپلود کردم
وقت کنم کل متن رو پیاده می کنم، می ذارم
اگرم وقت نکنم
سعی می کنم حداقل کلمات مهمش رو دربیارم
تو وبلاگم بذارم


نوشته شده در دوشنبه 90/5/24ساعت 1:4 عصر توسط م.ک. نظرات ( ) | |

سلام

فکر می کنم
خیلی وقته
تو زندگیم
هیچ هیجانی نبوده
............................
انگار مدتی است که احساس می کنم
خاکستری تر از دو سه سال گذشته ام
احساس می کنم که کمی دیر است
دیگر نمی توانم
هر وقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم
......................
خیلی وقته از هیچ دیواری بالا نرفتم
هیچ کسی رو نپیچوندم
موقع سبز شدن چراغ، ماشین خاموش نکردم
از هیچ گارد ریلی بالا نرفتم
هیچ جای خاصی نرفتم
تو خیابون کج کج راه نرفتم
........................
انگار
فرصت برای حادثه
از دست رفته است
از ما گذشته است که کاری کنیم
کاری که دیگران نتوانند
..........................
دیشب موقع خواب
یادم افتاد
خیلی وقته به مردن هم فکر نکردم
تا همین دو سال یا یه سال پیش
هر شب که می خواستم بخوابم
با خودم فکر می کردم
اگه امشب قرار باشه بمیرم
از زندگیم راضی بودم؟!
چقد به آرزوهام رسیدم؟!
صبح که بیدار می شدم
فکر می کردم
امروز چه کار کنم که
اگه همین امروز خواستم بمیرم
حسرت نخورم
.............................
فرصت برای حرف زیاد است
اما
اما اگر گریسته باشی ...
آه ...
مردن چقد حوصله می خواهد
بی آنکه سراسر عمرت
یک روز، یک نفس
بی حس مرگ زیسته باشی!
.............................
خیلی وقته دیگه وقتی یه ماشین
از بغلم رد می شه
موقع رد شدن از خیابون
فکر نمی کنم
ممکن بود من رو زیر کنه
و ...
بمیرم
...............................
انگار
این سالها که می گذرد
چندان که لازم است
دیوانه نیستم
احساس می کنم که پس از مرگ
عاقبت
یک روز 
دیوانه می شوم!
شاید برای حادثه باید
گاهی کمی عجیب تر از این
باشم
..............................
خیلی وقته چیز خاصی برای تعریف کردن ندارم
وقتی همه ازم می پرسن چه خبر
می گم:
سلامتی!
هیچی!
می رم سرکار و میام
درس می خونم
همین
...............................
پک سی دی هام رو در میارم
هنوزم همون املی هستم که بودم
دنبال یه سی دی قدیمی می گردم
نمی دونم چرا ماه رمضون که به تابستون می کشه
من اینجوری حالم بد می شه
اینقد دیوونه می شم
شاید به خاطر حلیم و آشه که
خودم رو باهاشون خفه می کنم
.............................
علائم روحیم شبیه بحران میان سالیه!
.............................
بعضی روزها می یاند و می رند
بدون اینکه
من
حتی یک کلمه هم با کسی حرف زده باشم
امروز که داشتم می رفتم سرکار
توی پیاده روی ولیعصر
یه موش گنده افتاده بود و مرده بود
دل و روده اش زده بود بیرون
حتی کسی هم نیست
براش تعریف کنم که چقد چندشم شد
.............................
این روزها
دیگه حوصله ندارم
مثل روزهای دانشگاه لباس بپوشم
شایدم به خاطر حوزه ریاسته
یا عقیدتی سیاسی و حفاظت اطلاعات
نمی دونم چرا از این آقای حفاظت اطلاعاتی انقد می ترسم
ولی برخلاف عادت گذشته ام
بعضی موقعها
یه کیف مارک دار دستم می گیرم
یا یه کفش برند می پوشم
یه چادر چند صد هزار تومنی سرم می کنم
برای اینکه حس بهتری بهم بده
وقتی از کنار سانتی مانتال های ولیعصر رد می شم
اونهایی که از پشت عینک آفتابیشون
به چشم حقارت به چادری بودنت نگاه می کنند
...............................
راستش رو بخواید
هنوزم نتونستم
هضم کنم
امام صادق قبول نشدم
هنوزم وقتی یادش می افتم
صدای اضافی قلبم
بیشتر و بلندتر می شه
باید یه قرص ایندرال بندازم بالا
.............................
مبینا رییس مزرعه رو برای هزارمین بار نگاه می کنه
می خونه:
« من همونم که یه روز
می خواستم دریا بشم
می خواستم بزرگترین
دریای دنیا بشم
آرزو داشتم برم
تا به دریا برسم
شب رو آتیش بزنم
تا به فردا برسم ...»
هنوزم «وقتی دلگیری و تنها
غربته تموم دنیا»
گریه ام می گیره
برای دوستهام
برای روزهای دانشگاه کوفتی
برای زندگی کردن
..........................
این همون چیزی نبود که من می خواستم
انگار دیگه هیچی اتفاق بزرگی هم نمی تونه خوشحالم کنه
این اون چیزی نیست که من از زندگیم و زندگی کردن می خواستم
..........................
این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است!
......................
پ.ن.1. شعر جرأت دیوانگی، قیصر امین پور، از دفتر اول آینه های ناگهان

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/5/20ساعت 4:48 عصر توسط م.ک. نظرات ( ) | |

   1   2      >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت