سفارش تبلیغ
صبا ویژن
Welcome to Hibye City












سلام

فکر می کنم
خیلی وقته
تو زندگیم
هیچ هیجانی نبوده
............................
انگار مدتی است که احساس می کنم
خاکستری تر از دو سه سال گذشته ام
احساس می کنم که کمی دیر است
دیگر نمی توانم
هر وقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم
......................
خیلی وقته از هیچ دیواری بالا نرفتم
هیچ کسی رو نپیچوندم
موقع سبز شدن چراغ، ماشین خاموش نکردم
از هیچ گارد ریلی بالا نرفتم
هیچ جای خاصی نرفتم
تو خیابون کج کج راه نرفتم
........................
انگار
فرصت برای حادثه
از دست رفته است
از ما گذشته است که کاری کنیم
کاری که دیگران نتوانند
..........................
دیشب موقع خواب
یادم افتاد
خیلی وقته به مردن هم فکر نکردم
تا همین دو سال یا یه سال پیش
هر شب که می خواستم بخوابم
با خودم فکر می کردم
اگه امشب قرار باشه بمیرم
از زندگیم راضی بودم؟!
چقد به آرزوهام رسیدم؟!
صبح که بیدار می شدم
فکر می کردم
امروز چه کار کنم که
اگه همین امروز خواستم بمیرم
حسرت نخورم
.............................
فرصت برای حرف زیاد است
اما
اما اگر گریسته باشی ...
آه ...
مردن چقد حوصله می خواهد
بی آنکه سراسر عمرت
یک روز، یک نفس
بی حس مرگ زیسته باشی!
.............................
خیلی وقته دیگه وقتی یه ماشین
از بغلم رد می شه
موقع رد شدن از خیابون
فکر نمی کنم
ممکن بود من رو زیر کنه
و ...
بمیرم
...............................
انگار
این سالها که می گذرد
چندان که لازم است
دیوانه نیستم
احساس می کنم که پس از مرگ
عاقبت
یک روز 
دیوانه می شوم!
شاید برای حادثه باید
گاهی کمی عجیب تر از این
باشم
..............................
خیلی وقته چیز خاصی برای تعریف کردن ندارم
وقتی همه ازم می پرسن چه خبر
می گم:
سلامتی!
هیچی!
می رم سرکار و میام
درس می خونم
همین
...............................
پک سی دی هام رو در میارم
هنوزم همون املی هستم که بودم
دنبال یه سی دی قدیمی می گردم
نمی دونم چرا ماه رمضون که به تابستون می کشه
من اینجوری حالم بد می شه
اینقد دیوونه می شم
شاید به خاطر حلیم و آشه که
خودم رو باهاشون خفه می کنم
.............................
علائم روحیم شبیه بحران میان سالیه!
.............................
بعضی روزها می یاند و می رند
بدون اینکه
من
حتی یک کلمه هم با کسی حرف زده باشم
امروز که داشتم می رفتم سرکار
توی پیاده روی ولیعصر
یه موش گنده افتاده بود و مرده بود
دل و روده اش زده بود بیرون
حتی کسی هم نیست
براش تعریف کنم که چقد چندشم شد
.............................
این روزها
دیگه حوصله ندارم
مثل روزهای دانشگاه لباس بپوشم
شایدم به خاطر حوزه ریاسته
یا عقیدتی سیاسی و حفاظت اطلاعات
نمی دونم چرا از این آقای حفاظت اطلاعاتی انقد می ترسم
ولی برخلاف عادت گذشته ام
بعضی موقعها
یه کیف مارک دار دستم می گیرم
یا یه کفش برند می پوشم
یه چادر چند صد هزار تومنی سرم می کنم
برای اینکه حس بهتری بهم بده
وقتی از کنار سانتی مانتال های ولیعصر رد می شم
اونهایی که از پشت عینک آفتابیشون
به چشم حقارت به چادری بودنت نگاه می کنند
...............................
راستش رو بخواید
هنوزم نتونستم
هضم کنم
امام صادق قبول نشدم
هنوزم وقتی یادش می افتم
صدای اضافی قلبم
بیشتر و بلندتر می شه
باید یه قرص ایندرال بندازم بالا
.............................
مبینا رییس مزرعه رو برای هزارمین بار نگاه می کنه
می خونه:
« من همونم که یه روز
می خواستم دریا بشم
می خواستم بزرگترین
دریای دنیا بشم
آرزو داشتم برم
تا به دریا برسم
شب رو آتیش بزنم
تا به فردا برسم ...»
هنوزم «وقتی دلگیری و تنها
غربته تموم دنیا»
گریه ام می گیره
برای دوستهام
برای روزهای دانشگاه کوفتی
برای زندگی کردن
..........................
این همون چیزی نبود که من می خواستم
انگار دیگه هیچی اتفاق بزرگی هم نمی تونه خوشحالم کنه
این اون چیزی نیست که من از زندگیم و زندگی کردن می خواستم
..........................
این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است!
......................
پ.ن.1. شعر جرأت دیوانگی، قیصر امین پور، از دفتر اول آینه های ناگهان

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/5/20ساعت 4:48 عصر توسط م.ک. نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت