سفارش تبلیغ
صبا ویژن
Welcome to Hibye City












سلام
دیدن ناراحتی یه مرد خیلی سخته
اصلا دیدن ناراحتی پدر و مادر خیلی سخته
از اون بدتر
اینه که
هیچ کاری از دستت بر نمیاد
هیچ کاری
تا حداقل یه ذره ....
..............................................
خیلی بده آدم به کسی غیر از پدر و مادرش وابسته شه
خیلی بده آدم یاد بگیریه مشکلاتش رو به کمک دیگران حل کنه
چون بالاخره همه یه روز تنهات می ذارن
اون وقت تو می مونی تنها
..................................
خیلی خوبه آدم یه وبلاگ داشته باشه
تجربیات و سانتیمات رو با کسایی شیر کنی که
تو رو نمی شناسن
تو رو کریتیک نمی کنن
و فقط
اینکه چند نفر غم تو رو خوندن
سبکت می کنه
حالا شاید این وسط یکی هم
یه ذره هم مرام بذاره
تو کامنتش باهات همدردی کنه
...........................................
قلبم غصه داره
تقریبا هیچ دوستی ندارم که
غمم رو بهش بگم
نه اینکه کلا دوست ندارم ها
نه!
دانشگاه که تموم شد
احساس می کنم دوست هام
دورتر از اونی شدن که باهاشون درودل کنم
اونم پشت تلفن
.....................................
پ.ن.1. وقتی دلگیری و تنها
         غربته تمام دنیا .........!
پ.ن.2. نمی دونم چرا جدیدا که می نویسم
آخرشو نمی تونم جمع کنم
نوشته هام آخر ندارن


نوشته شده در پنج شنبه 90/1/25ساعت 7:40 عصر توسط م.ک. نظرات ( ) | |

سلام

 

قرار نبود هر روز بیام اینجا
بنویسم حالم بده
ولی امروز صبح
بعد از همه دعواهای دیشب
از خواب پریدن ساعت 3
جلوی در اورژانس بیمارستانمون
چند نفر داشتن خودشون رو می زدند
مادرشون مرده بود

.................................

روم رو برگردوندم
اصلا دلم نمی خواست نگاه کنم
اصلا نمی خواستم ببینم به اونها چی می گذره

...............................

یاد مامانم افتاد
که مریض تو خونه افتاده
تنم لرزید
انقد حالم بد شد که ...

...........................

فکر می کردم
بعد از چند ماه برام عادی شه
ولی گریه آدم های عزیز از دست داده
برام عادی نشد

..........................

حالم بده
حالم واقعا بده
دلم می خواد گریه کنم
اما نمی تونم
بغض گلوم رو گرفته

........................

احساس می کنم دارم خفه می شم خدا

خدا

حالم خیلی بده


نوشته شده در یکشنبه 90/1/21ساعت 9:18 عصر توسط م.ک. نظرات ( ) | |

سلام

خیلی عجیبه
آدم هایی که یه روز بهم خیلی نزدیک بودن
حالا شاید هم نزدیک نبودن
ولی خوب بالاخره من رو زیاد می شناختن!

................................

چه توقعی دارم!
چرا فکر می کنم همه کسایی که من رو می شناختن
باید همیشه به یادم باشن؟

......................................

ولی خوب ...
حداقل از یه نفر توقع نداشتم انقد من رو راحت فراموش کنه

..................................

دلم گرفته
حتی حرف زدن هم برام سخت شده
باورت می شه؟
منی که از صبح تا شب فکم یه دقیقه هم از کار نمی افتاد
تو اتاق ساکتم نشستم
سرم تو لپ تاب
جواب احوال پرسی مراجعین رو هم به زور می دم

...........................

آقای بهمن پاشازداه متاسفانه فوت کرد
شاید شما آقای پاشازاده رو نشناسید
شاید خیلی های دیگه هم نشناسنش
آقای پاشازاده همسایه ما بود
سنی هم نداشت
باتزی قلبش بهش رکب زد
آدم خوبی بود
از فوت یه آدم خوب متاسفم

...........................

خیلی حرف داشتم ولی نمی دونم چرا حوصله ندارم

 

 


نوشته شده در جمعه 90/1/19ساعت 1:33 صبح توسط م.ک. نظرات ( ) | |

   1   2      >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت